گلوله باران کردن جایی را. در زیر آتش توپخانه قرار دادن مکانی را: توپ بستن محمدعلیشاه مجلس شورای ملی را در مبارزه باآزادیخواهان و مشروطه طلبان. رجوع به توپ بندی شود
گلوله باران کردن جایی را. در زیر آتش توپخانه قرار دادن مکانی را: توپ بستن محمدعلیشاه مجلس شورای ملی را در مبارزه باآزادیخواهان و مشروطه طلبان. رجوع به توپ بندی شود
خود را گرد کردن جستن را چنانکه شیر و ببر و پلنگ و گربه و مانند آن. ابتدای حملۀ ددگان چون شیر وببر و پلنگ. خود را برای جستن گرد کردن، چنانکه درنده ای به سوی آدمی یا بچه گربه ای چون رسنی بر زمین کشند. جمع کردن شیر و ببر و پلنگ خود را به جانب دامی جستن از دور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، حمله کردن سباع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
خود را گرد کردن جستن را چنانکه شیر و ببر و پلنگ و گربه و مانند آن. ابتدای حملۀ ددگان چون شیر وببر و پلنگ. خود را برای جستن گرد کردن، چنانکه درنده ای به سوی آدمی یا بچه گربه ای چون رسنی بر زمین کشند. جمع کردن شیر و ببر و پلنگ خود را به جانب دامی جستن از دور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، حمله کردن سباع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
رو گرفتن. حجاب بر چهره گرفتن. رجوع به روبسته شود، زفت شدن و غلظت پیدا کردن روی مایعی چون شیر و آش و ماست پس از سرد شدن و غیره. (یادداشت مؤلف) ، صاحب آنندراج ذیل رو بستن دماغ گوید: مرادف گرفتن است: دماغم بسته رو بر نکهت گل به عطر بیخودی بگشاد آغوش. طالب آملی (از آنندراج)
رو گرفتن. حجاب بر چهره گرفتن. رجوع به روبسته شود، زفت شدن و غلظت پیدا کردن روی مایعی چون شیر و آش و ماست پس از سرد شدن و غیره. (یادداشت مؤلف) ، صاحب آنندراج ذیل رو بستن دماغ گوید: مرادف گرفتن است: دماغم بسته رو بر نکهت گل به عطر بیخودی بگشاد آغوش. طالب آملی (از آنندراج)
ازالۀ تب کردن به حیله و افسون بدون استعمال ادویه: تا خون نگشادم از رگ جان تبهای نیاز من نبستی. خاقانی. تب به تاب رشته می بندند هردم لیک او هر شبی بندد به تاب رشته تب بر خویشتن. سلمان (از بهار عجم)
ازالۀ تب کردن به حیله و افسون بدون استعمال ادویه: تا خون نگشادم از رگ جان تبهای نیاز من نبستی. خاقانی. تب به تاب رشته می بندند هردم لیک او هر شبی بندد به تاب رشته تب بر خویشتن. سلمان (از بهار عجم)
پینه بستن دست از کار. (یادداشت مؤلف) : شثن، شوخ بستن دست. کنب، شوخ بستن دست از عمل. (منتهی الارب). درشت و سخت و هنگفت شدن دست از کار و محنت و مزدوری و پینه بستن آن. (ناظم الاطباء)
پینه بستن دست از کار. (یادداشت مؤلف) : شَثَن، شوخ بستن دست. کَنَب، شوخ بستن دست از عمل. (منتهی الارب). درشت و سخت و هنگفت شدن دست از کار و محنت و مزدوری و پینه بستن آن. (ناظم الاطباء)
تنگ کشیدن. تنگ برکشیدن. استوار ساختن زین اسب با بستن نواری مخصوص. بستن و محکم ساختن تنگ اسب و آماده ساختن اسب را جهت سواری و کارزار: به زین بر، ببستند تنگ استوار بگفتند و رفتند زی کارزار. فردوسی. چون تو سوار فضل کجا در همه جهان بر مرکب کمال هنر بسته تنگ تنگ. سوزنی. میدان فراخ یافته ایم و دلیروار بر مرکب هوا و هوس بسته تنگ تنگ. سوزنی. ببر گرفت مرا تنگ و تنگ اسب فراق ببست گفتم یارا تو بر چه سودایی ؟ سوزنی. رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
تنگ کشیدن. تنگ برکشیدن. استوار ساختن زین اسب با بستن نواری مخصوص. بستن و محکم ساختن تنگ اسب و آماده ساختن اسب را جهت سواری و کارزار: به زین بر، ببستند تنگ استوار بگفتند و رفتند زی کارزار. فردوسی. چون تو سوار فضل کجا در همه جهان بر مرکب کمال هنر بسته تنگ تنگ. سوزنی. میدان فراخ یافته ایم و دلیروار بر مرکب هوا و هوس بسته تنگ تنگ. سوزنی. ببر گرفت مرا تنگ و تنگ اسب فراق ببست گفتم یارا تو بر چه سودایی ؟ سوزنی. رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
بار سفر بستن. مهیای سفر شدن: زین سخن هر سه تن بجای شدند توشه بستند و رهگرای شدند. امیرخسرو (از آنندراج). جگربر نوک مژگان خوشه بندد فلک بر دوش انجم توشه بندد. زلالی (از آنندراج). بر کمر از ترک جهان توشه بست در صف مردان مجرد نشست. وحید (ایضاً). توشه ای چون پارۀ دل بر میانت بسته اند مرکبی چون ابلق لیل و نهارت داده اند. صائب (از آنندراج)
بار سفر بستن. مهیای سفر شدن: زین سخن هر سه تن بجای شدند توشه بستند و رهگرای شدند. امیرخسرو (از آنندراج). جگربر نوک مژگان خوشه بندد فلک بر دوش انجم توشه بندد. زلالی (از آنندراج). بر کمر از ترک جهان توشه بست در صف مردان مجرد نشست. وحید (ایضاً). توشه ای چون پارۀ دل بر میانت بسته اند مرکبی چون ابلق لیل و نهارت داده اند. صائب (از آنندراج)
متصل ساختن چوب بچیزی، چوب زدن خاصه بر کف پای کسی. - به چوب بستن یا بچوب بستن کسی را، پای او رابه فلک گذاشتن و با ترکه زدن. (یادداشت مؤلف). پای کسی در فلک کردن و بکف پای او چوب زدن. (یادداشت مؤلف)
متصل ساختن چوب بچیزی، چوب زدن خاصه بر کف پای کسی. - به چوب بستن یا بچوب بستن کسی را، پای او رابه فلک گذاشتن و با ترکه زدن. (یادداشت مؤلف). پای کسی در فلک کردن و بکف پای او چوب زدن. (یادداشت مؤلف)